مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

حرف هایی ناگفته

    مسیحای عزیز مامان و بابا مامان و بابا دوست دارن مث همه ی بزرگترا واست بهترین ها رو انجام بدن دوست داریم جوری تربیتت کنیم که هم خودمون لذت ببریم ..هم بقیه قبل از نی نی دار شدن همه واسه تربیت بچه هاشون هزارتا نقشه می کشن. که اینجوری می کنم.. اونجوری می کنم.. اما وقتی واردش می شیم... عشقکم.. بزرگ کردن یه بچه خیلی خیلی سخت تر از اونیه که فکرشو می شه کرد. اما همه ی سختی هاش به یه لبخند تو می ارزه.   تنم می لرزه وقتی که حتی نشستی و می افتی و سرت می خوره زمین منم سعی می کنم بخندونمت تا یادت بره و گریه نکنی.. ولی غصه م م...
20 بهمن 1391

ماهی پر از اولین ها ( آلبوم 4 )

سلام به همه از همه مهربونایی که تو این مدت اومدن و به ما سر زدن و سراغمونو گرفتند ممنونیم و ببخشید که نبودم و جبران کنم. حالا اومدم با یه عالمه عکس. خدارو شکر بعد از اون سرماخوردگی سخت من و مسیحا هر دو خوبیم و دیگه مریض نشدیم. هر روزی که میگذره واسه همه عزیزتر و شیرین تر میشی. هر جا میریم دلبری می کنی و همه رو عاشق خودت میکنی. ماه اولین ها بود !! تجربه های جدیدی داشتی و من رو هر روز ذوق زده می کردی اولین حرفای معنی دار.. اولین اشاره .. اولین بازی  .. اولین دندون.. اولین کباب .. اولین زمین خوردن .. ...
6 بهمن 1391

یه حرفایی همیشه هست ..

رفتیم مشهد و اومدیم. جای شما خالی.! البته مامان هما خیلی اذیت شد. هی کمرش درد می کرد. هی سر درد می گرفت. اما کلی هوای منو داشت. باهام حرف می زد. من توی دل مامان هما احساس می کنم که چقدر دوستم داره. همش بهم می گه تو بهترین پسر دنیایی. ! از همه با ادب تر و مهربون تر و آقا تر ! احساس مامان هما به من خیلی عجیبه. هنوز نیومده کلی نگران منه. هی دستش رو می ذاره رو شکمشو بهم میگه تکون بخور پسر گلم . اما من کلی تنبلی می کنم‌ ! مامان همای عزیزم عشقتو با تمام وجودم از همه ی وجودت احساس می کنم. بقیه ش عکس مامان هما و بابا حمید شاندیز مشهد  مامان هما وقتی توپول بود !! و بابا حمید. ...
8 دی 1390

بلاخره معلوم شدم !

دو سه هفته پیش مامان هما و بابا حمید رفتن سونو گرافی تا ببینن من دخملم یا پسر.. دکتری کلی تلاش کرد تا بفهمه! اما من شیطونی کردمو پاهامو بسته بودم  اما بلاخره فهمیدن که باید منتظر یه پسر کوچولو باشن              تازه شم بابا حمید از فیلم من فیلم گرفت !   مامان هما هم هر روز میشینه منو نگاه می کنه‌ ! حالا همش دارن فکر می کنن که اسم منو چی بذارن ...
11 آذر 1390

سالگرد ازدواج

٢٦ آبان سالگرد عروسی مامان هما و بابا حمید جونم بوده  اونا اون روزا خیلی خوشحال بودن واسه همین این دو سه روزه کلی بهشون خوش گذشته امسال هم من توی جشنشون بودم و کلی خوشحالی کردم(البته تو دل مامانم)   کادوهای مامان هما و بابا حمید به هم کیک خوشمزه عشقولانه کاردستی عشقولانه مامان هما واسه بابا حمید ...
28 آبان 1390

یه لباس گرم واسه اولین زمستون من

مامانی داره واسه سیسمونی من یه کلاه و شال گردن می بافه اما چون زیاد بلد نیست از حالا شروع کرده سال بعد که هوا سرد بشه من 9 ماهمه و حسابی با این لباس گرم می شم. مرسی مامان هما جونم      پی نوشت : راستی مامانی وقتی تموم شد عکسشو بذاریا ...
11 آبان 1390

یه احساس جدید

مامانی و بابایی من منتظر یه نی نی هستن (من) واسه مامانم خیلی عجیبه که داره منو توی وجودش پرورش می ده خدا بهشون کمک کنه تا منو سالم و شاداب به دنیا بیارن مامانی و بابایی هنوز نمی دونن که من دخملم یا پسر.. دوستتون دارم مامان هما و بابا حمید ...
9 آبان 1390
1